|
عشق یعنی در خیابان های اطراف حرم سر بزیر و با ادب، آهسته برداری قدم إذن سلطان را بگیری با دلی باران زده پا گذاری در حرم، هربار از باب الکرم با خودت اسم رفیقان را بگویی زیر لب بالاخص جامانده ای که داده آقا را قسم... باخودت چیزی نیاور غیر کاغذ های شعر یک مفاتیح الجنان، تسبیح و مهر و یک قلم... شعر را باید همین جا نذر آقایت کنی هرچه گفتی...هرچه می گویی...تمامأ...زیر و بم گوشه ی صحنی...کنار زائران روسپید باز بنشینی و بسم الله رحمن... سیل غم یا یسمی بالغفور... از من گذر کن، یارحیم جان صاحبخانه و آقای بی دست و علم... پنجره فولاد را گفتند باب کربلاست... کاش من زایر شوم یکبار دیگر دست کم... یاد هرچه دلشکسته، هرچه غمگین و مریض آه از درماند گان دور مانده از حرم... بغض هایت را نگفته...وقت رفتن می رسد دل نکنده بگذری از صحن با چشمان نم... در امانات حرم دل را به خادم بسپری سوی خانه، با ادب...آهسته برداری قدم...
الهي دردهايي هست كه نمي توان گفت و گفتني هايي هست كه هيچ قلبي محرم آن نيست
الهي اشك هايي هست كه با هيچ دوستي نمي توان ريخت و زخم هايي هست كه هيچ مرحمي آنرا التيام نمي بخشد و تنهايي هايي هست كه هيچ جمعي آنرا پر نمي كند
الهي پرسش هايي هست كه جز تو كسي قادر به پاسخ دادنش نيست درهايي هست كه جز تو كسي آنرا نمي گشايد قصد هايي هست كه جز به توفيق تو ميسر نمي شود
الهي تلاش هايي هست كه جز به مدد تو ثمر نمي بخشد تغييراتي هست كه جز به تقدير تو ممكن نيست و دعاهايي هست كه جز به آمين تو اجابت نمي شود
الهي قدم هاي گمشده اي دارم كه تنها هدايتگرش تويي و به آزمون هايي دچارم كه اگر دستم نگيري و مرا به آنها محك بزني، شرمنده خواهم شد.
الهي با اين همه باكي نيست زيرا من همچو تويي دارم تويي كه همانندي نداري رحمتت را هيچ مرزي نيست اي تو خالق دعا و مالك " آمين"...
شک می کنم تو چشم تو گاهی به چشمای خودم گاهی به دنیای تو و گاهی به رویای خودم شک می کنموقتی که تو امروز و فردا می کنی وقتی که گاهی بی سبب با من مدارا می کنی شک می کنم حتی به عشقبا هر تپش با هر نفس شک می کنم به آسمون پشت در باز قفس وقتی که دلتنگ همیموقتی که عادت می کنیم وقتی که از هم خسته ایم وقتی رعایت می کنیم شک می کنمحتی به این احساس های مشترک گاهی به تو گاهی خودم گاهی به این احساس شکوقتی که پشت گریه هات لبخندتو بو می کشم وقتی که قلب گیجم و این سو و اون سو می کشمشک می کنم حتی به عشق با هر تپش با هر نفس شک می کنمبه آسمون پشت در باز قفس وقتی که دلتنگ همیموقتی که عادت می کنیم وقتی که از هم خسته ایم وقتی رعایت می کنیم
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست دیگر دلم هوای سرودن نمی کند تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست سربسته ماند بغض گره خورده در دلم آن گریه های عقده گشا در گلو شکست ای داد، کس به داغ دل باغ، دل نداد ای وای، های های عزا در گلو شکست آن روزها ی خوب که دیدیم، خواب بود خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست « بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت « آیا » ز یاد رفت و « چرا » در گلو شکست فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست تا آمدم که با تو خداحافظی کنم بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست قیصر امین پور
گاهي نبايد بخشيد كسي را كه بارها او را بخشيدي و نفهميد،تا اين بار در آرزوي بخشش تو باشد...!
مصرع ناقص من کاش که کامل می شد شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست من که حیران تو حیران توام می دانم همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت «ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی در هوا تیغ دو دم نعره ی هو هو می زد بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
عـاشـق روزهــــــــــــایی هستـم که مهـــــربان میـــــشـــوی . . . حتـــی اگـــــــــــر نفهـــــــــــمم چرا !!!!!!!!! پیش از اینها فکر می کردم خدا مثل قصر پادشاه قصه ها ماه برق کوچکی است از تاج او اطلس پیراهن او آسمان رعد و برق شب طنین خنده اش دکمه ی پیراهن او آفتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین بود ،اما در میان ما نبود ... هر چه می پرسیدم از خود از خدا زود می گفتند این کار خداست با همین قصه دلم مشغول بود خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان اژدهایی خشمگین
هر چه می کردم همه از ترس بود مثل تمرین حساب و هندسه مثل تکلیف ریاضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدر در میان راه ، در یک روستا زود پرسیدم پدر اینجا کجاست گفت اینجا می شود یک لحظه ماند گفتمش پس آن خدای خشمگین گفت :آری خانه ی او بی ریاست مهربان و ساده و بی کینه است عادت او نیست خشم و دشمنی خشم نامی از نشانی های اوست قهر او از آشتی شیرینتر است تازه فهمیدم خدایم این خداست دوستی از من به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود می توانم بعد از این با این خدا می توان با این خدا پرواز کرد می توان با او صمیمی حرف زد می توان مثل علف ها حرف زد می توان در باره ی هر چیز گفت تازه فهمیدم خدایم این خداست دوستی از من به من نزدیک تر کاش اولین روز دبستان بازگردد.. کودکی ها شاد وخندان بازگرد بازگرد ای خاطرات کودکی..برسوار اسبهای چوبکخاطرات کودکی زیباترند..یادگاران کهن ماناترند
|