classmate
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 17
بازدید ماه : 19
بازدید کل : 16069
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
همکلاسی@

آخرین مطالب


 

 

چه خوب می شد اگر صداقت آخرین حرف دل انسان بود

 

یادم باشد که

آنها که دوستشان می دارم

میتوانند دوستم نداشته باشند

 

 عـاشـق روزهــــــــــــایی هستـم  که مهـــــربان میـــــشـــوی . . .

   حتـــی اگـــــــــــر نفهـــــــــــمم چرا !!!!!!!!!

 

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا

ماه برق کوچکی است از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش  روی دامن او  کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود
از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان ، دور از زمین

بود ،اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

... هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها

زود  می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب  دیو و غول  بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین


نیت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..

مثل تمرین  حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه ، در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود  پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ی خلوت نمازی ساده خواند

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام  او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهر مهربانِ مادر است

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان  با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر