|
عـاشـق روزهــــــــــــایی هستـم که مهـــــربان میـــــشـــوی . . . حتـــی اگـــــــــــر نفهـــــــــــمم چرا !!!!!!!!! پیش از اینها فکر می کردم خدا مثل قصر پادشاه قصه ها ماه برق کوچکی است از تاج او اطلس پیراهن او آسمان رعد و برق شب طنین خنده اش دکمه ی پیراهن او آفتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین بود ،اما در میان ما نبود ... هر چه می پرسیدم از خود از خدا زود می گفتند این کار خداست با همین قصه دلم مشغول بود خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان اژدهایی خشمگین
هر چه می کردم همه از ترس بود مثل تمرین حساب و هندسه مثل تکلیف ریاضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدر در میان راه ، در یک روستا زود پرسیدم پدر اینجا کجاست گفت اینجا می شود یک لحظه ماند گفتمش پس آن خدای خشمگین گفت :آری خانه ی او بی ریاست مهربان و ساده و بی کینه است عادت او نیست خشم و دشمنی خشم نامی از نشانی های اوست قهر او از آشتی شیرینتر است تازه فهمیدم خدایم این خداست دوستی از من به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود می توانم بعد از این با این خدا می توان با این خدا پرواز کرد می توان با او صمیمی حرف زد می توان مثل علف ها حرف زد می توان در باره ی هر چیز گفت تازه فهمیدم خدایم این خداست دوستی از من به من نزدیک تر
|