classmate
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 19
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 27
بازدید کل : 16077
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
همکلاسی@

آخرین مطالب


 

 

مصرع ناقص من کاش که کامل می شد
شعر در وصف تو از سوی تو نازل می شد

شعر در شأن تو شرمنده به همراهم نیست
واژه در دست من آنگونه که می خواهم نیست

من که حیران تو حیران توام می دانم
نه فقط من که در این دایره سرگردانم

همه ی عالم و آدم به تو می اندیشد
شک ندارم که خدا هم به تو می اندیشد

کعبه از راز جهان راز خدا آگاه است
راز ایجاز خدا نقطه ی بسم الله است

کعبه افتاده به پایت سر راهت سرمست
«پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست»

کعبه وقتی که در آغوش خودش یوسف دید
خود زلیخا شد و خود پیرهن صبر درید

کعبه بر سینه ی خود نام تو ای مرد نوشت
قلم خواجه ی شیراز کم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه»

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید

می رسد دست شکوه تو به سقف ملکوت
ای که فتح ملکوت است برای تو هبوط

نه فقط دست زمین از تو تو را می خواهد
سالیانی ست که معراج خدا می خواهد-

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه ای جای یتیمان عرب بنشیند

دم به دم عمر تو تلمیح خدا بود علی
رقص شمشیر تو تفریح خدا بود علی

وای اگر تیغ دو دم را به کمر می بستی
وای اگر پارچه ی زرد به سر می بستی

در هوا تیغ دو دم  نعره ی هو هو می زد
نعره ی حیدریه «أینَ تَفرو» می زد

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی ست
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر می گوید
«ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر» می گوید

 

 

چه خوب می شد اگر صداقت آخرین حرف دل انسان بود

 

یادم باشد که

آنها که دوستشان می دارم

میتوانند دوستم نداشته باشند

 

 عـاشـق روزهــــــــــــایی هستـم  که مهـــــربان میـــــشـــوی . . .

   حتـــی اگـــــــــــر نفهـــــــــــمم چرا !!!!!!!!!

 

پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا

ماه برق کوچکی است از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش  روی دامن او  کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود
از خدا  در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان ، دور از زمین

بود ،اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

... هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها

زود  می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب  دیو و غول  بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین


نیت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..

مثل تمرین  حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه ، در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود  پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ی خلوت نمازی ساده خواند

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام  او نور و نشانش روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهر مهربانِ مادر است

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود

می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می توان  با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

 

کاش اولین روز دبستان بازگردد..

کودکی ها شاد وخندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی..

برسوار اسبهای چوبک

خاطرات کودکی زیباترند..

یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود..

آب را بابا به سارا داده بود

درس پند اموز روباه وخروس..

روبه مکارو دزد وچاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است..

سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود..

فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوزو سرمای شدید..

ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم..

ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم..

یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت..

دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود..

برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد ورنج وکار..

بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد..

کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود..

جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک می شدیم..

لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد ان آموزگار ساده پوش..

یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای دبستانی ترین احساس من..

بازگرد این مشقها را خط بزن

 

   همکلاسی های خوبم سال نو مبارک

 

 

شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب امام زمان(عج) رو ببینم؟
استاد: شب یک غذای شور بخور،آب نخور و بخواب.

شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت. 

شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم!‏ خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب

 مینوشم،کنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم! در ساحل رودخانه ای مشغول...! 
استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی‏؛‏

تشنه امام زمان(عج) بشو تا خواب امام زمان(عج) راببینی .....